حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
حالت بسته بودن درها و بستن در خانه ها یا دکان ها، برای مِثال شهر رمضان گرچه مبارک شهری است / اما در وی همیشه دربندان است (واله هروی - لغتنامه - دربندان)، محاصره
داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری: در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان. قطران. در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پای و دهان و دندان هلاک شدند. (تاریخ سیستان). به درهای شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید (عمر) جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی). چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیدرای چو دربندان ما. مولوی. ورنه درمانی تو در دندان من مخلصت نبود ز دربندان من. مولوی. آن بلده را محاصره نمودند و زمان دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روی گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی در این دو سال دربندانی نبود و حادثۀ غریب و واقعۀ صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). ولایتی سردسیر... بر بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). چون امیر مبارز از دربندان غز و مغولان روی باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44). این دربندان در سال سبع و خمسین و ثمانمائه بود ودر دی ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادی شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرۀ یزد و قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد)، تحصن. قلعه بندان، تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند. (آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها: شهر رمضان گرچه مبارک شهری است اما در وی همیشه دربندان است. واله هروی (از آنندراج)
محاصره. حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری: در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان. قطران. در این مدت که دربندان بود، بقدر صدهزار آدمی بیش یا کم از درد پای و دهان و دندان هلاک شدند. (تاریخ سیستان). به درهای شارستان جنگ آغاز کردند و هر روز به دو وقت حرب بود و این دربندان مدت هشت ماه بماند. (تاریخ سیستان). چون نزدیک بیت المقدس رسید (عمر) جمله لشکریان و سرداران... که به محاصره و دربندان ایلیا مشغول بودند، امیرالمؤمنین را استقبال کردند. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی). چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیدرای چو دربندان ما. مولوی. ورنه درمانی تو در دندان من مخلصت نبود ز دربندان من. مولوی. آن بلده را محاصره نمودند و زمان دربندان امتداد یافته، متعاقب و متواتر امرا و اعیان از امین روی گردان شده به طاهر پیوستند. (حبیب السیر). به فضل سبحانه و تعالی در این دو سال دربندانی نبود و حادثۀ غریب و واقعۀ صعب نیفتاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 42). ولایتی سردسیر... بر بیست فرسنگی شهر بم و به معنی همان حصار و دربندان قائم بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). چون امیر مبارز از دربندان غز و مغولان روی باز ولایت خویش نهاد، شهر و قلعه بدست سعدالدین... سپرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 44). این دربندان در سال سبع و خمسین و ثمانمائه بود ودر دی ماه تا آخر بهمن چون دربندان متمادی شد... (تاریخ جدید یزد). هرچند کوشیدند هیچ امکان تسخیر شهر نبود و مدت چهل وپنج روز دربندان. (تاریخ جدید یزد). ذکر آمدن امیرزاده خلیل... به محاصرۀ یزد و قصد دربندان امیرزاده. (تاریخ جدید یزد)، تحصن. قلعه بندان، تخته کردن دکاکین، و این را در عرف هند هئت تال گویند. (آنندراج). بسته شدن درها خاصه در دکانها: شهر رمضان گرچه مبارک شهری است اما در وی همیشه دربندان است. واله هروی (از آنندراج)
متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا، (ناظم الاطباء)، دانه دانه، - دان دان بیرون زدن، دانه ها بیرون آمدن بر اندام در بیماری سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن
متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا، (ناظم الاطباء)، دانه دانه، - دان دان بیرون زدن، دانه ها بیرون آمدن بر اندام در بیماری سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن
ظرفی که درمها در آن نگه دارند. (آنندراج). صندوق پول. کیسۀ پول. (ناظم الاطباء) : قلمدانش از بس درم دان شده غلافش به دستور همیان شده. ملا طغرا (از آنندراج)
ظرفی که درمها در آن نگه دارند. (آنندراج). صندوق پول. کیسۀ پول. (ناظم الاطباء) : قلمدانش از بس درم دان شده غلافش به دستور همیان شده. ملا طغرا (از آنندراج)
ده کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 10هزارگزی جنوب رامهرمز و 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ده کوچکی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 10هزارگزی جنوب رامهرمز و 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
سلام رساندن. نماز گزاردن. (ناظم الاطباء). تصلیه. (دهار). سلام کردن. درود رساندن، درود گفتن. آفرین گفتن. تحیت گفتن: فریدون که بگذشت از اروندرود همی داد تخت مهی را درود. فردوسی. بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک نام. فردوسی. چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان هر که بود. فردوسی. تهمتن ز رخش اندرآمد فرود پیاده همی داد یل را درود. فردوسی. همه شب ببودند با نای و رود همی داد هرکس به خسرو درود. فردوسی. همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود. فردوسی. گه این می داد بر گلها درودی گه آن می گفت بابلبل سرودی. نظامی. که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست. نظامی. نوای غریب آورم در سرود دهم جان پیشینگان را درود. نظامی (از آنندراج). ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود. نظامی (از آنندراج). مصلی، دروددهنده. (ترجمان القرآن جرجانی). - درود از کسی دادن، سلام او را رساندن: برو وز منش ده فراوان درود شب تیره بگذار ناگاه زود. فردوسی. درودش ده از من فراوان به مهر بگویش که بی تو مبادا سپهر. فردوسی. بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنوپیام. فردوسی. چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده). - درود دادن به مرده ای، تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن: بیفکند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود. فردوسی. - درود دادن دل را، روان را مژده دادن: ز نالیدن نای و رود و سرود ز شادی همی داد دل را درود. فردوسی. ، وداع کردن. - درود دادن تن خود را، دست شستن از جان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که آئی به خوردن فرود تن خویش را داد بایددرود. فردوسی. ، شکر کردن. سپاسگزاری کردن: که آن کس که آمدفکندیش زود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. بدان شارسان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی
سلام رساندن. نماز گزاردن. (ناظم الاطباء). تصلیه. (دهار). سلام کردن. درود رساندن، درود گفتن. آفرین گفتن. تحیت گفتن: فریدون که بگذشت از اروندرود همی داد تخت مهی را درود. فردوسی. بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک نام. فردوسی. چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان هر که بود. فردوسی. تهمتن ز رخش اندرآمد فرود پیاده همی داد یل را درود. فردوسی. همه شب ببودند با نای و رود همی داد هرکس به خسرو درود. فردوسی. همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود. فردوسی. گه این می داد بر گلها درودی گه آن می گفت بابلبل سرودی. نظامی. که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست. نظامی. نوای غریب آورم در سرود دهم جان پیشینگان را درود. نظامی (از آنندراج). ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود. نظامی (از آنندراج). مصلی، دروددهنده. (ترجمان القرآن جرجانی). - درود از کسی دادن، سلام او را رساندن: برو وز منش ده فراوان درود شب تیره بگذار ناگاه زود. فردوسی. درودش ده از من فراوان به مهر بگویش که بی تو مبادا سپهر. فردوسی. بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنوپیام. فردوسی. چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (از تاریخ گزیده). - درود دادن به مرده ای، تهنیت و رحمت و سلام فرستادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادای احترام کردن: بیفکند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود. فردوسی. - درود دادن دل را، روان را مژده دادن: ز نالیدن نای و رود و سرود ز شادی همی داد دل را درود. فردوسی. ، وداع کردن. - درود دادن تن خود را، دست شستن از جان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نباید که آئی به خوردن فرود تن خویش را داد بایددرود. فردوسی. ، شکر کردن. سپاسگزاری کردن: که آن کس که آمدفکندیش زود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی. بدان شارسان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود. فردوسی
ظرف روغن و حقۀ روغن. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن روغن نگه دارند. (آنندراج). مدهن. قرز. (منتهی الارب). جای روغن. قرز، ظرفی خرد روغن دار و آن را لحاف دوزان و درودگران برای سوزن و اره و مانند آن دارند، تابه. (یادداشت مؤلف) ، حقۀ مرهم. (ناظم الاطباء)
ظرف روغن و حقۀ روغن. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن روغن نگه دارند. (آنندراج). مدهن. قرز. (منتهی الارب). جای روغن. قُرز، ظرفی خرد روغن دار و آن را لحاف دوزان و درودگران برای سوزن و اره و مانند آن دارند، تابه. (یادداشت مؤلف) ، حقۀ مرهم. (ناظم الاطباء)